وشیدنی چیده شده بود. تعدادی از آذریها هم آمدند و پشت همان میزی نشستند که من نشسته بودم و لذا به محض آمدن آقای حسینی و پیشنهاد او که به او و چند ایرانی دیگر ملحق شوم، پذیرفتم.
میز بغلی ما، آقای عربی، آقای خانلار و چند آذری دیگر بودند. غذا تدریج بر سر میزها آورده میشد و لیوانها هم مرتب با آب معدنی، کولا و اگر هم کسی مایل بود با نوشیدنی الکلی پر میکردند. ابتدا گروهی سه نفره دف مینواختند و تار و یک نفر از همان سه نفر هم ترانههای سنتی، آذری میخواند. بعد هم خانمی آمد و با موزیک الکترونیکی به اجرای برنامه پرداخت. در همین حال، تعدادی از ورزشکاران از کشورهای مختلف بلند شدند و رقصیدند. نیم ساعتی که گذشت، آقای عربی هم برخاست و دست مرا هم گرفت و به زور به میان میدان برد. هرچه میگفتم که اصلاً رقص بلد نیستم، فایدهای نداشت. دستم را گرفته بود و با بالا و پایین بردن دستاش به حرکت در میآورد. خندهام گرفته بود. گفتم که در کنار میایستم و دست میزنم و تشویق میکنم، اما فایدهای نداشت و بالاخره رها شدم و بر سر جایم نشستم. از انجا که نهار، دیر هنگام سرو شده بود میل و رغبتی به غذا نه برای من بلکه برای بیشتر مهمانان وجود نداشت و لذا خیلی از غذاها ماند. بالاخره برنامه به پایان رسید. آقای حسینی دقایقی قبل برخاسته و گفته بود که برمیگردد؛ اما وقتی به تاق 102 رفتم، او را خواب یافتم. ساعتی تماشای تلویزیون و قدری یادداشت و بعد هم خواب. امروز تمام فکر و ذکرم، گرفتن CD حاوی فیلمهایی بود که دیروز از حافظه دوربینم پاک کرده بودند؛ اما هرچه گشتم خبری از آقای عربی نیافتم. برای فکر نکردن در این مورد و البته کمتر غصه خوردن، تصمیم گرفتیم با آقای حسینی به خیابانهای باکو برویم و قدری بگردیم. از آنجایی که در حوالی هتل محل استقرارمان، اثری از زندگی به چشم نمیخورد! تصمیم گرفتیم که خیابان بابک را اینبار از سمت چپ ادامه دهیم تا مگر اینکه با ساختمانهای مسکونی مردم باکو نیز آشنا شویم. همین هم شد و پس از نیم ساعتی قدم زدن به آپارتمانهای یک شکل و اندازهای رسیدیم. آپارتمانهایی که مشابهش را در تفلیس هم دیده بودیم. لباسهای پهن شده بر روی طنابها، گاه از ساختمانی به ساختمان دیگر کشیده شده بود و بچهها در محوطه بیرونی، با حداقل امکانات بازی میکردند. زمین هم که به خاطر بارشهای گاه و بیگاه، گلآلود بود. آنطور که از شواهد بر میآید، این آپارتمانها محل سکونت کسانی است که به همان منازل دوران حکومت کمونیستی بسنده کرده و به عبارت بهتر، وضعیت مالی مناسبی نداشتهاند که منزل بهتری برای اقامت انتخاب کنند. از آنجا که گذشتیم، خیابانی را پیش روی خود دیدیم که سرتاسرش مغازه بود. از فروشگاههای مواد غذایی تا عکاسی، فروشگاه کارهای دستی، گلفروشی و البته تعداد زیادی هم فروشندگان دورهگرد. تعدادی از این فروشندگان هم لوازم سفره هفتسین را در بساط خود داشتند که میتوان گفت تنها نمود شروع سال جدید در آذربایجان بود و بس. آن طرفتر مؤسسهای قرار داشت که در مقابلش اتومبیلهای بنز خوشرنگ و مدل جدید؛ گل زده و آماده برای استفاده در مراسم عروسی خودنمایی میکردند. به هتل که برگشتیم، تا هنگام صرف نهار هنوز از آقای عربی خبری نبود. اما بالخره گمشدهمان را پیدا کردیم. او همچنان وعدهی ساعتی بعد را میداد و میگفت: «آخه چرا فیلم گرفتی؟ اکنون فیلم شما در اداره امنیت اینجا است و مسؤولین مشغول بررسی هستند!!!» پس از نهار، ابتدا با سرمربی تیم باستانیکاران عراق صحبت کردیم، سپس گفتگویی با آقای میرهادی عربی و بعد هم مصاحبه با مسؤول تیم جمهوری آذربایجان. آنچه که از کودکی به ما گفته بودند، این بود که ورزشکاران باستانیکار، آیینه تمام نمای جوانمردی، مروت و مردانگی هستند و اصلاً سردر زورخانه هم کوتاهتر از حد معمول ساخته شده تا بر این موضوع صحه بگذارد. هر کس که قصد ورود به زورخانه را دارد، سری خم کند و به این ترتیب، مراتب تواضع خود را به نمایش بگذارد؛ در حکایات تاریخی هم ماجرای پوریای ولی ورد زبانها است که چطور به خاطر به دست آوردن دل یک مادر، بر نفس خود غلبه کرده و مغلوب پهلوان هندی شد تا مادر او خوشحال شود. اما امروز آنچه تا به حال شنیده بودم را بر هم ریخت! مسؤول تیم باستانیکاران جمهوری آذربایجان در توجیه درگیریای که...