مناقصات مخفی در ورزش (304)
ورزش برخلاف ظاهرش که تفریحی است؛ در عمل اقتصادیترین رشتههاست. یعنی اقتصاد ورزش از جمله علومی است که نانوشته است ولی اجرا میشود. اصولاً ورزش برای کسی خوب است که شکم سیری داشته داشته باشد و این قدم اول تفریح و سرگرمی است زیرا وقتی شکم گرسنه باشد، ورزش و تفریح را نمیشناسد و این نشان میدهد که دیدگاه ما نسبت به ورزش، کاملاً طبقاتی و رفاه طلبانه است. وقتی شما یک کفش برای اسکی میخواهید بخرید، یا برای کوهنوردی ویا حتی برای اسکیت بچهها؛ این در ذات خود حداقل سه مسأله را اثبات میکند. اولاً شکم شما سیر است! خوب خوردهاید و خوابیدهاید و وقت اضافه هم گیر آوردهاید و میخواهید از آن استفاده کنید. چون اگر شکم شما سیر نباشد، توان راه رفتن نخواهید داشت، چه برسد به ورزش. این اولاً. ثانیاً پول هم دارید که این کفش را آن هم از نوع خوبش بخرید چون اگر ارزان یا دست دوم باشد، ممکن است برای کارهای استاتیک خوب باشد ولی برای ورزش و یک موضوع دینامیک و پرتحرک، خوب نیست و هر آن ممکن است شما را در شرایط مرگ و زندگی قرار دهد. دوستان شما هم همینطورند و این یعنی یک طبقه تشکیل دادهاید و اطراف خود را از گدا گشنگان که که از گرسنگی ممکن است با کفش کوه (مانند چارلی چاپلین)، ماکارونی و استیک درست کنند، جدا کردهاید. این علاوه بر آن است که زمینههای لازم را هم فراهم کردهاید. مثلاً برای اسکی که نمیتوان با پای پیاده تا شمشک و دیزین و یا گاجره رفت. البته سادهترین و مردمیترین ورزش و کم خرجترین آن فوتبال است که میتوانید با نفری مثلاً صد تومان یک توپ لاستیکی بخرید و در خرابه و روی خاکها بازی کنید! اما این فرهنگ هم باطل شده است زیرا دیگر خرابهای باقی نمانده مگر در جادهها! که آن هم ماشین میخواهد و اگر دیر و زود بشود، ترس و اضطراب از نرسیدن و از نگرانیهای مادر و تشرهای پدر و یا همسر. امروزه حتی با عنوان حرفهای کردن ورزش، هرگونه کم خرج بودن آن را از بین بردهاند. این علاوه بر آن است که تکنولوژی را هم به استخدام در آوردهاند. اگر تا دیروز با یک دمبیل یا پیت حلبی میشد وزنهبرداری یا پرورش اندام کار کرد، امروز شما باید استاد تغذیه بگیرید و تغذیه خود را تکمیل کنید و مکملهای غذایی را هم بشناسید و به موقع و به مقدار کافی از آن استفاده کنید. بعد هم نه بر سر کوچه و پارک کنار دستی، بلکه به باشگاهها بروید و پاور لیفتینگ و بادی شیپر و امثال آن را بخرید و... امروزه حتی پزشکی ورزش را ابداع کردهاند و مهندسان مهندسی ورزش و روانشناسان، روانشناسی ورزشی و الی ماشائا...؛ همه رشتهها آمدهاند و به ورزش متصل شدهاند و در این میان فقط فکر میکنم جای مناقصه یا مزایده در آن خالی باید باشد. اما اینطور نیست. وقتی هدف در همه جا سود بالا و هزینه کم مطرح میشود و ما باید به دنبال بهرهوری باشیم، آیا ورزش میتواند بدون بهرهوری باشد؟ چه بسا بهرهوری که بهرهکشی است. مثلاً آیها... دری نجفآبادی در همایش بحران اقتصادی غرب گفتند باید توانمند سازی کنیم نه گدا پروری و خبرنگار مناقصه یادداشتی به او داد و نوشت توانمند سازی بر اساس داشتن توان بالقوه است، یعنی باید در شخص استعداد و توان این کار باشد و ما هم به او کمک کنیم. لذا کسی که اصلاً توان ندارد و یا توان او 5 درصد یا ده درصد است، ما نمیتوانیم به او زور بگوییم. مثلاً به کودک دو ساله بگوییم تو یک وزنه 125 کیلویی را بلند کن! هرچه قدر هم او را توانمند بسازیم، تشویق کنیم و بودجه خرجش نماییم، این امکان ندارد. لذا باید از کودک همان کودکی را بخواهیم نه بزرگی را. معلولان حرکتی یا فکری هم همینطورند. ما نباید از آنها انتظار داشته باشیم که مانند همه کار کنند و درآمد داشته باشند. بلکه باید بخشی از درآمد توانایان را به آنها اختصاص دهیم و این گداپروری نیست. ایشان هم موضوع را تأیید کردند و گفتند که منظور ما هم برای کسانی است که حداقل تواناییها را داشته باشند. مثلاً از بین هزاران معلول یکی پیدا میشود که با پاهایش نقاشی میکند و یا با دهانش مینویسد. اما همه که اینطور نمیشوند و فشار آوردن برای همه معلولان، همان زورگویی است یعنی به جای اینکه ما از پول خود به آنها بدهیم، آنها را تنبل فرض کرده و به زور به کارهای سخت وادارشان میکنیم. کارهایی که توانایی آن را ندارند زیرا اگر داشتند، بدون گفتن ما خودشان از آن استفاده میکردند. برای هیچ کس شیرینتر از این نیست که دستاورد شخصی داشته باشد و به همین دلیل است که المپیک را برای افراد سالم گذاشتهاند وپارالمپیک را برای معلولان و جانبازان. که اگر اینطور نبود، به قول «فیخته» اگر یک چلاق، قهرمان دو نشود؛ باید خود را مقصر بداند. این حرف از نظر حماسی و انگیزش خوب است ولی درعمل، مناسب نیست. یعنی در واقع یک شعار است نه شعور و یک شعر است نه یک قانون. اینکه کور مادرزاد اگر مانند بینایان نبیند، باید خود را مقصر بداند همانقدر احمقانه است که بگوییم اگر یک سرمایهدار خود را کارگر نکند، تقصیر خودش است. سرمایهدار به دلیل اینکه نمیخواسته کار کند، این بساط را به وجود آورده است. او تنبلی خود را نبوغ تعریف کرده و کار نکردن خود را افتخار شمرده است. و الّا میتوانست با حقوق کمتری کار کند و همیشه گرسنه باشد و زندگیاش فقط برای یک روز یا ده روز تأمین باشد. و این در حالیست که این تنبل که تن به کار نمیدهد، بقیه را که از صبح تاشب برای لقمه نانی کار میکنند را تنبل مینامد و آنها را مستحق حمایت نمیداند! چنانچه تئوریسین معروف مالی آمریکا گفته که لازم نیست دولت آمریکا 700میلیارد دلار را به بازارهای مالی و اقتصادی کمک کند. آنهاییکه نتوانستند سودآوری کنند؛ بمیرند بهتر است. بگذارید از بین بروند تا گروه جدیدتر و مقاومتری به وجود آید. این قانون تنازع بقا یا باقی ماندن اقویاست. مخفی و آشکار در ورزش هم مانند همه فعالیتهای اقتصادی، معاملات وجود دارد. در این معاملات، دو طرف معامله روشن است و یکی کالایی را میفروشد و دیگری میخرد... اما این مسیر بجز از راه مناقصه یا مزایده امکان ندارد. زیرا عقل حکم میکند که در موقع خرید، ارزانترین و در موقع فروش، گرانترن کالا را داشته باشیم. شما یک توپ پلاستیکی میخواهید بخرید؛ اول به چند جا مراجعه میکنید و قیمتها را استعلام میکنید، بعد با دوستان مشورت میکنید و نظر آنها را راجع به قیمت و کیفیت توپها میپرسید. فروشندگان را نقد میکنید و بالاخره یکجا که با قیمت ارزانتر و کیفیت بهتر است میایستید و پول میدهید و توپ را میخرید زیرا پول، علف هرز نیست که همه جا بروید... شما اگر پول داشتید، توپ چرمی میخریدید یا یک زمین فوتبال میخریدید یا مانند مربی تیم پیروزی میگفتید من تا حالا نمیدانستم واقعاً باشگاه را میفروشند و الّا خودم از یک تا صد در صد سهم آن را میخریدم. و یا مانند بازار مبلیها تیم استقلال را میخریدید و آرم خودتان را بر روی لباسهای آنان حک میکردید. و میبینید که هر کس نسبت به خودش بی پول است زیرا برای آن پول زحمت کشیده، منت این و آن را برده و حرفهای نامربوط شنیده. ممکن است به نظر ما کم باشد یا زیاد باشد؛ اما به هر حال، او به نسبت خودش زحمت کشیده و حاضر نیست آن را ارزان بدهد. لذا اگر شما بعد دیگر قضیه را نگاه کنید، مسأله بازار گرمی است. یعنی برای بالا بردن قیمت و مزایده گذاشتن هر کالای ورزشی، مشتریهای صوری هم تراشیده میشود. گرچه این مشتریها ممکن است معکوس هم نتیجه بدهد، یعنی وقتی که خریدار واقعی ببیند هر کس و ناکسی پای میز حراج آمده، باخود میگوید آیا من سرکار هستم؟ و لذا به جای خرید مثلاً باشگاه پیروزی، ناگهان به باشگاه پاس علاقمند میشود و یا یک دفعه تغییر مذاق داده، به جای قرمز از آبی خوشش میآید. الآن هزاران شرکت تولید وسایل ورزشی وجود دارند؛ ولی کدام یک برنده است؟ طبیعی است آنکس که بتواند یک مربی یا مدیر باشگاهی را به جامعه تحویل دهد یا به عکس؛ یک مربی و یا مدیر باشگاهی از او حمایت کند. مسلماً این حمایتها هم در سطح نازل نخواهد بود. یعنی یک مربی تراز اول یک مملکت، نمیآید از یک کارخانه کوچک که توپهای ورزشی گلف را به طور نامرغوبی تولید میکند حمایت کند. او همیشه باید بگوید بروید این چوب راکت را بخرید که محکمتر از بقیه است یا شیکتر از همه و یا خوش دستتر از بقیه است. لذا ماهیت مزایده و مناقصه در شأن و شرف و شخصیت مدیر ورزشی هم تأثیر دارد. او هم میگردد و از بین چند شرکت عرضه کنندهی پیراهن ورزشی، کسی را پیدا میکند که پیراهنی تولید کند که مطابق با استانداردها باشد و وقتی ورزشکار آن را میپوشد، در اولین حرکت ورزشی پاره نشود. در ساخت استادیوم و باشگاه هم همینطور است. اگر ساختمانی را اجاره کنید که کف آن محکم نباشد و با هر ضربه دستگاههای بدنسازی، ستون ساختمانها بلرزد، آیا کسی به آن باشگاه خواهد رفت؟ حتی اگر زمین شما خاکی باشد هم باید مشتری خود را پیدا کند و الّا شما با تمام سرمایهگذاریتان تنها میمانید. وقتی شما ورزشکار هستید، همهاش ناله میکنید که چرا قیمت ورودی باشگاه بالاست؛ اما وقتی صاحب باشگاه شدید، از پایین بودن تعرفه انتقاد خواهید کرد. مانند اینکه شما تا موقعی که سوار اتوبوس نشدهاید به کنار دستی خود میگویید این رانندهها ما را این همه سر پا نگه میدارند و به مسافران میگویید کمی جلوتر بروید تا ما هم بیاییم بالا؛ ولی وقتی که رفتی بالا، میگویی آقای راننده چرا حرکت نمیکنی! جا نیست چرا سوار میکنید! یک نفر که اتومبیل ندارد و هر روز مجبور است با تاکسی برود، از اینهمه پولی که صاحب تاکسی میگیرد، ناراحت است! اما کافی است هم او صاحب ماشین شود. مسافران غیب میزنند. هر چه میگردد، مسافر پیدا نمیکند و هر جا هم که مسافر است، تعداد ماشینهای مسافر کش از مسافرها بیشتر در صف ایستاده است. سید احمد حسینی ماهینی
قای حسینی که یک بار این مسیر را رفته بود، در نظر داشت از مرز آستارا به ترمینال آستارای جمهوری آذربایجان برویم و آنجا با نفری 5 منات تا باکو و شهرهای لنکران و چند شهر دیگر را هم سر راه ببینیم، ولی با تغییر مسیر و با وارد شدن از مرز بیلهسوار و استفاده از این سواریها؛ فقط شهرهای بیلهسوار به بعد را پشت سر میگذاشتیم.
ناگفته نماند که آقای حسینی اتومبیلش را کاپتاژ کرده بود، ولی چون هنوز شماره آن تغییر نیافته بود، اجازه عبور داده نمیشد... حدود دو ساعت در راه بودیم. با اینکه در مسیر، چندان مناظر زیبایی وجود نداشت اما چند عکس گرفتم تا خیلی هم دست خالی نباشم. بالاخره پس از حدود 25 ساعت سفر نه چندان پر ماجرا!، به میدان آزنفت در حوالی مدخل شهر باکو رسیدیم. راننده کمک کرد تا به آدرس هتل در خیابان بابک برویم. و از آنجا به وسیله تاکسی دیگری که او هم مبلغی بیشتر از حد معمول دریافت کرد، ادامه مسیر تا خیابان بابک و هتل "شرین". آقای سید امیر حسینی، آقا صابر و آقای عربی (نفراتی با آنان صحبت شده بود)، در لابی هتل نشسته بودند. سلام، خوشآمدگویی و احوالپرسی گرم با آنان که همه عازم استادیوم ایدمانسرا بودند. استادیوم در خیابان نفت چی سر و میدان آز نفت قرار داشت. آقای سید هادی عربی یک ایرانی متولد تبریز و ساکن باکو است و در واقع متولی این مسابقات. خوشبختانه هماهنگیها برای در اختیار گذاشتن یک اتاق به سرعت انجام گرفت؛ اما نظافت، ساعتی به طول انجامید. سوئیتی دو تخته در اختیارمان قرار داده شد. ابتدا نهار خوردیم. غذای رستوران، برنج با گوشت چرخ کرده بود و نان باگت؛ پس از صرف نهار، گذرنامهها را تحویل دادیم و راهی اتاقمان در دهکده جواهر. . اتاق شماره 102... یک اتاق کوچک با دو تخت برای استراحت، یک هال با میز، مبل و تلویزیون و یک واحد دستشویی و حمام. در حدود 50 دقیقه تا ساعت 17:30 و زمان حرکت به قصد محل برگزاری مسابقات زمان داشتیم. بلافاصله دوش گرفتیم تا گرد راه را از تن بگیریم و پس از چند ثانیه استراحت! عازم لابی هتل شدیم. وسیله آماده بود، با هم به سالن رفتیم. در مسیر، رانندهای اتومبیل نیز که جوانی آذری بود و "اورخان" نام داشت، قدری راجع به مسایل ایران گفت و قدری هم توسط آقای حسینی که ترکی به خوبی صحبت میکند (چون اصلیتش زنجانی و ماهینی است)، شنید. در مورد کراوات، وهابیون، مجازاتهای اسلامی و... قدری متوجه میشدم اما باز هم من و آقا صابر و آقای اویسی؛ از طریق آقای حسینی در جریان صحبتها قرار میگرفتیم. ایدمان به نظر یک لغت روسی باشد به نام ورزش، ولی سرا کلمه فارسی به معنای ورزشگاه است. سالن کشتی آن محل اجرای مراسم بود. به زبان آذری کشتی را «گولش» میگفتند. تیمهایی که زودتر آمده بودند، 48 ساعت استراحت داشتند، یعنی ما برنامه را از دست نداده بودیم. به سالن که رسیدیم، مشغول تهیه عکس، خبر و فیلم شدیم. در مراسم افتتاحیه، ابتدا سرود ملی کشور آذربایجان نواخته شده و بعد، کشورهای شرکت کننده که در صفوفی منظم قرار گرفته بودند، رژه رفتند. هدایایی که توسط ایران تهیه شده بود، در اختیار برخی از شرکت کنندگان قرار گرفت و آقای مهندس مهر علیزاده رییس فدراسیون ورزشهای باستانی آنان را مورد تفقد خود قرار میداد. اهدای جوایز به قهرمانان دورههای قبل، معرفی ورزشکاری از تیم آذربایجان و اهدای بازوبند پهلوانی به او، شده تیمهای شرکت کننده و اهدای ظرفی حاوی میوه و خشکبار به آنان... در بخش بعدی و قبل از شروع مسابقات، دو خانم و یک آقا به خواندن شعر پرداختند. بالاخره اجرای ترانهها که بیشتر موضوعیت "آذربایجان" داشت به اتمام رسیده و مسابقات شروع شد. قبل از اتمام مسابقات امروز آقای حسینی با مسؤول گروه ایرانیانی که با نام تیم هامبورگ آلمان شرکت کرده بودند، گفتگویی انجام داد که همان را به صورت تلفنی برای تهران مخابره کردیم، اما تلاش برای دسترسی با اینترنت و ارسال تصویری از مسابقه و گفتگو به جایی نرسید تا خبر همراه با تصویر در آخرین شماره سال 87 کار شود. تماس با تهران و مخابره خبر با مکافات تا دقایقی پس از ساعت 22 و بعد هم رهسپار محل هتل. باد به شدت میوزید و جالب اینکه یک نفر سوار اتوبوس شد و گفت با هر وسیلهای آمدهاید، با همان بروید! و دیگری گفت که با وسیله شخصی آمدهاند و حالا هم باید همینجا باشند ما ماندیم و اینکه بالاخره چه کنیم. 15 نفری در راهروی اتوبوس ایستاده بودند که راه افتادیم. ابتدا صرف شام و بعد، خواب. دوشنبه 26 اسفند 1387 شانزدهم مارس 2009 هجدهم ربیعالاول 1430 صبح با صدای زنگ تلفن آقای سید احمد حسینی ماهینی از خواب بیدار شدیم و نماز صبح. بعد هم باز قدری خواب. آقای ماهینی نزدیک ساعت 9 سراسیمه از خواب بیدارم کرد که سریعاً باید حاضر شویم و حرکت به سمت سالن... از خوردن صبحانه صرفنظر کردم اما ساعتی پس از رسیدن هم برنامه شروع نشد. بالاخره اجرای برنامهها شروع شد و این بار بدون آقای مهر علیزاده که گویا دیشب رهسپار امارات شده بود. ایشان از جمله مهمترین غائبین بود، هر چند که دیروز و فقط تا هنگام اجرای برنامه توسط خوانندگان؛ جمعیتی آنهم نه چندان انبوه در سالن حضور داشتند که طبعاً از آنان امروز خبری نبود. همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه پس از اجرای مسابقه کشتی بین دو کشتی گیر آذربایجانی و آلمانی (که در حقیقت ایرانیانی هامبورگ آلمان بودند)، کار به دیدن تصاویر مسابقه کشیده شد و بعد هم اعلام نفر آذری به عنوان برنده. از دو دقیقه پایانی کشتی شروع به فیلمبرداری کرده بودم. بعد هم دیدن تصاویر توسط داوران. اعلام برنده. روبوسی دو کشتیگیر..... اما موضوع به همین جا خاتمه نیافت. در پی درخواست مربی آلمان برای دیدن فیلم و شنیدن حرفی ناسزا در پاسخ؛ جرقهای برای یک درگیری زده شد. درگیریای بین اعضای تیم آلمان و اعضای تیم آذربایجان و البته مسؤولین فدراسیون ورزشهای باستانی آذربایجان که مقصرین اصلی بوده و درخواست مربی تیم آلمان را با ناسزا پاسخ گفته بودند. جالب بود که تا پایان درگیری فیلمبرداری ادامه داشت... اما این پایان ماجرا نبود. در حین فیلمبرداری، یکی دو نفزی کنارم آمدند و گفتند "چکما، چکمه" که یعنی: نگیر! اما من با عنوان «ژورنالیستم و خبرنگار» به کار خودم ادامه دادم تا اینکه کار به پایان رسید. دقایقی نگذشته بود که آقای هادی عربی که خودش اصلاً تبریزی است و التبه بیش از ده سال است در آذربایجان به سر میبرد، آمد و گفت دوربینت را بده! دادم. گرفت و پس نداد. مدام میپرسید که از چه فیلم گرفتهای؟ و من میگفتم که کار من تصویربرداری و کسب خبر است. گفت خبرنگاری یا جاسوسی؟؟ که گفتم خبرنگاری هم نوعی جاسوسی است! گفت پس باید پلیس شما را ببرد. خلاصه دروبین را نداد و دقایقی بعد هم که سراغش را گرفتم، گفت که اصلاً نمیدانم به چه کسی دادهام و جالب اینجا که از خودم میپرسید، به چه کسی دادهام؟ خلاصه حسابی عصبی شده بودم. به هرکسی که فکر میکردم میتواند کمکی بکند. گفتم؛ اما هیچ نتیجهای حاصل نشد. به دو سه نفری هم اخطار! دادم که دوربین و آنچه در آن است باید صحیح و سالم به دستم برسد و الّا در تهران، شلوغ خواهم کرد. بالاخره دوربین یافت شد و در اختیار کسانی که سخت مشغول کنترل موارد داخل آن بودند. همانجا هم اصرار کردم که دوربین را بازگردانند اما بینتیجه بود. به آقای عربی و متصدیان امر که که نمیدانستند کجا دنبال مورد نظر بگردند، گفتم که چنانچه بخواهند، من خودم عملیات حذف را انجام خواهم داد، اما اعتماد نکردند. همهی فایلهای ویدئویی را حذف کردند و مموری را در اختیارم گذاشتند و من ناراحت از اینکه به خاطر یک مورد، چرا همه موارد حذف میشود. با این قول محل را ترک کردم که بقیه موارد را فردا صبح تحویل دهند. مخصوصاً طرف خطابم خانمی میانسال بود که گلناز نام داشت و ظاهراً فرماندهی این عملیات به او سپرده شده بود. او می گفت که همه چیز را داخل دستگاه کول دیسک (فلش) خود دارد و با اشاراتی قول داد که فردا صبح موارد را پس بدهد. نیم ساعتی که از موضوع گذشت، در حالی مضطرب شدم و لرزم گرفت که پنج درصد از این وضعیت در هنگام وقوع درگیری و پس از آن برایم وجود نداشت. چهارستون بدنم می لرزید و دوست داشتم هق هق گریه کنم. به آقای حسینی گفتم و به اتفاق به کافه تریای زیرزمین رفتیم تا شاید با خوردن یک نوشیدنی گرم، حالا که ساعت از 15 گذشته و نهار هم هیچکداممان نخورده بودیم، کمی بهتر شوم. دو نفر از آلمانیهای ورزشکار (یا بهتر بگوییم ایرانیان مقیم هامبورگ که همان کشتیگیران درگیر در ماجرا بودند) آنجا بودند. بندگان خدا قهوههایشان را دراختیار ما گذاشتند. خوردیم و واقعاً مؤثر هم بود. اصرار برای پرداخت مبلغ هم به جایی نرسید و لطف در حقمان، تکمیل. به سالن بالا که آمدم، در ردیف تماشاگران نشستم و دیدن مسابقات، اما نیم ساعتی که گذشت، آقا صابر آمدند و گفتند که چرا نشستهاید، کارتان را انجام دهید و... باز هم شروع گرفتن عکس و فیلم. تا ساعت 17 مسابقات به اتمام رسید و بعد، اهدای جوایز (البته با تأخیر بسیار زیاد). آذربایجانیها لطف میزبانی را به کمال رسانده و امتیازات طوری دستکاری شد که عراق قهرمان، مشترکاً با آذربایجان به قهرمانی دست یافت. افغانیها به این موضوع معترض بودند و میگفتند اگر کاپ قهرمانی به صورت کامل و بدون شریک به عراق تعلق میگیرد، ما هم به عنوان تیم سوم (پس از آلمان) روی سکو میآییم و صحبتها ادامه داشت که باز هم اظهار لطف! آقای میر هادی عربی که از پلیس میخواست که بیاید و آنها را به دلیل تمرد، با خود ببرد. اوضاع و احوالی بود. بالاخره اهدای جوایز انجام گرفت و جشن قهرمانی آذریها دیدنی بود. به هتل رفتیم و دقایقی از ساعت 18 گذشته نهار صرف شد!! یکی دو ساعت بعد هم اعلام کردند که در سالن حاشیه هتل، ضیافت شام قهرمانی بر پا خواهد شد. میزها از قبل با سالاد، زیتون و... نوشیدنی چیده شده بود. تعدادی از آذریها هم آمدند و پشت همان میزی نشستند که من نشسته بودم و لذا به محض آمدن آقای حسینی و پیشنهاد او که به او و چند ایرانی دیگر ملحق شوم، پذیرفتم. میز بغلی ما، آقای عربی، آقای خانلار و چند آذری دیگر بودند. غذا تدریج بر سر میزها آورده میشد و لیوانها هم مرتب با آب معدنی، کولا و اگر هم کسی مایل بود با نوشیدنی الکلی پر میکردند. ابتدا گروهی سه نفره دف مینواختند و تار و یک نفر از همان سه نفر هم ترانههای سنتی، آذری میخواند. بعد هم خانمی آمد و با موزیک الکترونیکی به اجرای برنامه پرداخت. در همین حال، تعدادی از ورزشکاران از کشورهای مختلف بلند شدند و رقصیدند. نیم ساعتی که گذشت، آقای عربی هم برخاست و دست مرا هم گرفت و به زور به میان میدان برد. هرچه میگفتم که اصلاً رقص بلد نیستم، فایدهای نداشت. دستم را گرفته بود و با بالا و پایین بردن دستاش به حرکت در میآورد. خندهام گرفته بود. گفتم که در کنار میایستم و دست میزنم و تشویق میکنم، اما فایدهای نداشت و بالاخره رها شدم و بر سر جایم نشستم. از انجا که نهار، دیر هنگام سرو شده بود میل و رغبتی به غذا نه برای من بلکه برای بیشتر مهمانان وجود نداشت و لذا خیلی از غذاها ماند. بالاخره برنامه به پایان رسید. آقای حسینی دقایقی قبل برخاسته و گفته بود که برمیگردد؛ اما وقتی به تاق 102 رفتم، او را خواب یافتم. ساعتی تماشای تلویزیون و قدری یادداشت و بعد هم خوابنوشیدنی چیده شده بود. تعدادی از آذریها هم آمدند و پشت همان میزی نشستند که من نشسته بودم و لذا به محض آمدن آقای حسینی و پیشنهاد او که به او و چند ایرانی دیگر ملحق شوم، پذیرفتم.
میز بغلی ما، آقای عربی، آقای خانلار و چند آذری دیگر بودند. غذا تدریج بر سر میزها آورده میشد و لیوانها هم مرتب با آب معدنی، کولا و اگر هم کسی مایل بود با نوشیدنی الکلی پر میکردند. ابتدا گروهی سه نفره دف مینواختند و تار و یک نفر از همان سه نفر هم ترانههای سنتی، آذری میخواند. بعد هم خانمی آمد و با موزیک الکترونیکی به اجرای برنامه پرداخت. در همین حال، تعدادی از ورزشکاران از کشورهای مختلف بلند شدند و رقصیدند. نیم ساعتی که گذشت، آقای عربی هم برخاست و دست مرا هم گرفت و به زور به میان میدان برد. هرچه میگفتم که اصلاً رقص بلد نیستم، فایدهای نداشت. دستم را گرفته بود و با بالا و پایین بردن دستاش به حرکت در میآورد. خندهام گرفته بود. گفتم که در کنار میایستم و دست میزنم و تشویق میکنم، اما فایدهای نداشت و بالاخره رها شدم و بر سر جایم نشستم. از انجا که نهار، دیر هنگام سرو شده بود میل و رغبتی به غذا نه برای من بلکه برای بیشتر مهمانان وجود نداشت و لذا خیلی از غذاها ماند. بالاخره برنامه به پایان رسید. آقای حسینی دقایقی قبل برخاسته و گفته بود که برمیگردد؛ اما وقتی به تاق 102 رفتم، او را خواب یافتم. ساعتی تماشای تلویزیون و قدری یادداشت و بعد هم خواب. امروز تمام فکر و ذکرم، گرفتن CD حاوی فیلمهایی بود که دیروز از حافظه دوربینم پاک کرده بودند؛ اما هرچه گشتم خبری از آقای عربی نیافتم. برای فکر نکردن در این مورد و البته کمتر غصه خوردن، تصمیم گرفتیم با آقای حسینی به خیابانهای باکو برویم و قدری بگردیم. از آنجایی که در حوالی هتل محل استقرارمان، اثری از زندگی به چشم نمیخورد! تصمیم گرفتیم که خیابان بابک را اینبار از سمت چپ ادامه دهیم تا مگر اینکه با ساختمانهای مسکونی مردم باکو نیز آشنا شویم. همین هم شد و پس از نیم ساعتی قدم زدن به آپارتمانهای یک شکل و اندازهای رسیدیم. آپارتمانهایی که مشابهش را در تفلیس هم دیده بودیم. لباسهای پهن شده بر روی طنابها، گاه از ساختمانی به ساختمان دیگر کشیده شده بود و بچهها در محوطه بیرونی، با حداقل امکانات بازی میکردند. زمین هم که به خاطر بارشهای گاه و بیگاه، گلآلود بود. آنطور که از شواهد بر میآید، این آپارتمانها محل سکونت کسانی است که به همان منازل دوران حکومت کمونیستی بسنده کرده و به عبارت بهتر، وضعیت مالی مناسبی نداشتهاند که منزل بهتری برای اقامت انتخاب کنند. از آنجا که گذشتیم، خیابانی را پیش روی خود دیدیم که سرتاسرش مغازه بود. از فروشگاههای مواد غذایی تا عکاسی، فروشگاه کارهای دستی، گلفروشی و البته تعداد زیادی هم فروشندگان دورهگرد. تعدادی از این فروشندگان هم لوازم سفره هفتسین را در بساط خود داشتند که میتوان گفت تنها نمود شروع سال جدید در آذربایجان بود و بس. آن طرفتر مؤسسهای قرار داشت که در مقابلش اتومبیلهای بنز خوشرنگ و مدل جدید؛ گل زده و آماده برای استفاده در مراسم عروسی خودنمایی میکردند. به هتل که برگشتیم، تا هنگام صرف نهار هنوز از آقای عربی خبری نبود. اما بالخره گمشدهمان را پیدا کردیم. او همچنان وعدهی ساعتی بعد را میداد و میگفت: «آخه چرا فیلم گرفتی؟ اکنون فیلم شما در اداره امنیت اینجا است و مسؤولین مشغول بررسی هستند!!!» پس از نهار، ابتدا با سرمربی تیم باستانیکاران عراق صحبت کردیم، سپس گفتگویی با آقای میرهادی عربی و بعد هم مصاحبه با مسؤول تیم جمهوری آذربایجان. آنچه که از کودکی به ما گفته بودند، این بود که ورزشکاران باستانیکار، آیینه تمام نمای جوانمردی، مروت و مردانگی هستند و اصلاً سردر زورخانه هم کوتاهتر از حد معمول ساخته شده تا بر این موضوع صحه بگذارد. هر کس که قصد ورود به زورخانه را دارد، سری خم کند و به این ترتیب، مراتب تواضع خود را به نمایش بگذارد؛ در حکایات تاریخی هم ماجرای پوریای ولی ورد زبانها است که چطور به خاطر به دست آوردن دل یک مادر، بر نفس خود غلبه کرده و مغلوب پهلوان هندی شد تا مادر او خوشحال شود. اما امروز آنچه تا به حال شنیده بودم را بر هم ریخت! مسؤول تیم باستانیکاران جمهوری آذربایجان در توجیه درگیریای که...