نظامیگری برای یک کشور یا یک جامعه و یا یک ملت و قوم، همیشه دارای ارزش یکسانی نیست زیرا نظامیگری دارای حداقل دو مفهوم جداگانه است. یکی حالت دفاعی و دیگری حالت تهاجمی و هریک از آنها نیز با توجه به طرف مقابل یا پذیرش است یا مقاومت و این چهار حالت هرکدام نتیجه یکی از دورانهای حیات و زندگی آن پدیده است. پدیدهای که تهاجم میکند، ولی این تهاجم او پذیرفته میشود و اصطلاحاً ارتش آزادیبخش نامگذاری میشود. اما وقتی ارتشی حمله میکند و مردم با آن مبارزه و یا حداقل در مقابل آن مقاومت میکنند، این ارتش، اشغالگر نام میگیرد. اگر تفاوتهای این امور را به خوبی در نیابیم، در چارچوب ناقصی افتادهایم که تحلیلهای ما را نادرست نشان میدهد و نتیجهگیری معکوس خواهد داشت مانند همین تقسیمبندی که در اقتصاد و مسایل رفاه جامعه وجود دارد. مردم ممکن است در رفاه باشند یا در سختی زندگی کنند و این دو حالت را به وجود آورند که در اصطلاح نظامی؛ تهاجم گفتیم و هرکدام از این دو حالت هم ممکن است اختیاری باشد یا اجباری. یعنی مردم شرایط سخت را با جان و دل میپذیرند یا آن را نمیپذیرند و از آن ناراحت هستند و لذا رفاه هم ارادی و اجباری دارد و چهار وجه آن تکمیل میشود. اگر مردمی برای تعالی یا رشد مورد نظر ارزشهای مورد قبولشان اقدام نمایند، باید هزینهای بپردازند و این هزینه، همانا سختی کشیدن یا ازدست دادن رفاه است و این موضوع با حالتی که مردم رفاه را هدف قرار دهند و هر لحظه از رفاه دور شده و ناراحت شوند، تفاوت اساسی دارد زیرا ناراحتی آنها از عدم رفاه، باعث تنش در جامعه و نارضایتی عمومی شده و نهایتاً به انقلاب و یا شورش تبدیل میشود و اگر ما ببینیم که انقلاب یا شورشی پیش نمیآید، یعنی شرایط همان شرایط شورش زا است ولی شورشی در کار نیست و این نشان از انتخاب آگاهانه دارد که مردمی برای برخی ارزشهای متعالی خود از قید رفاه گذشته و آن را کم ارزش میدانند. مثلاً جوانی که برای دفاع از میهن میجنگد و ممکن است زخمی شود و یا حتی جان خود را ازدست بدهد، دیگر نمیتوان گفت مثلاً او به خاطر غذای خوب جبهه یا کمکهای مردمی بالا یا چند تا کمپوت و لباس به جبهه رفته است. حتی اگر او به جبهه نرود و یا مثلاً در سربازی هم شرکت نکند، روی رفاه را نخواهد دید چرا که وجدان او بیش از هر رفاه دیگری نزد او ارزش بالاتری دارد. ممکن است سختی کار سربازی یا جبهه او را ناراحت کند ولی نرفتن، او را بیشتر ناراحت میکند که چرا با اینکه بیست سال و یا بیشتر مملکت به او کمک کرده تا درس بخواند یا بر سر کار برود و راحت زندگی کند؛ چرا او نمیتواند سهم خود را ادا کند و لذا این جنبههای مختلف است که میتواند به سیستمهای حکومتی و یا تمدنها و یا دولتها کمک کند تا همه چیز مرتب باشد. بسیاری از این روشها، روشهای نرمافزاری است نه سختافزاری. مثلاً اگر یک دزد را تنبیه کنند، با اینکه فقط یک نفر تنبیه شده؛ ولی همه دزدها احساس نا امنی میکنند و برعکس، اگر درحق یک دزد تخفیف اعمال شود؛ دزدهای دیگر هم منتظر آن خواهند بود. برایند این خوش بینیها و بدبینیهاست که روند تکامل یا سقوط یک جامعه را تعیین میکند. نقل از امام جعفر صادق (ع) است که فرمود اگر در جامعهای اکثریت آنها خوب بودند و یا حکومت در دست مؤمنین بود، مردم باید به همه چیز خوشبین باشند ولو اینکه برخی موارد سوء اتفاق بیافتد و برعکس، اگر حکومت در دست نا اهلان بود؛ باید به همه چیز سوء نظر داشت ولو اینکه برخی امور مثبت هم به وجود آید. این حالت از طرف شخص است و اگر از طرف جامعه هم اینطور باشد، باز این چهار حالت به وجود خواهد آمد. افراد خوشبین و جامعهی خوشبین و افراد بدبین و جامعهی بدبین و افراد خوشبین و جامعهی بدبین و جامعهی خوشبین و افراد بدبین. و معمولاً جو مسلط است که یکی از حالتها را به وجود میآورد. مثلا در ابتدای هر حرکتی، مردم خوشبین و فرد نیز به آن خوشبین است لذا حرکت هم بستر مناسب دارد هم موتور خوب و این حرکت رشد یابنده است و به آن بالندگی یا تولد یک تمدن میگویند. در اثر رشد این حرکت مواردی پیش میآید که در اصطلاح قرآنی فتنه یا در واقع آزمایش است و حرکت، زمین میخورد. لذا ممکن است نتواند بلند شود و جامعه به آن بدبین شود و یا اینکه جامعه هنوز امیدوار باشد ولی رهبران آن نا امید شوند و این دو مرحله، قسمت اوج را تشکیل میدهند و میتوان گفت که نا امیدی رهبران، شیب مثبت منحنی رو به رشد یک تمدن است و برعکس، نا امیدی مردم قسمت شیب منفی و در حال سقوط اوج را شامل میشود و در نهایت وقتی هر دو یعنی رهبران و جامعه بدبین و نا امید شوند، مرحله سقوط فراهم میشود. در این مرحله که ملت یا تمدن درحال سراشیبی است، به قول ضربالمثل عربی «الغریق یتشبث بکل حشیش»، یعنی کسی که در حال غرق است دست به تمام علفها میآویزد تا بلکه نجات پیدا کند. تمدن درحال زوال نیز به فاز نظامی میافتد و شیوه میلیتاریستی پیشه میکند یعنی به مرحلهای میرسد که حالت ارتشهای اشغالگر را پیدا میکند. با این تحلیل میرویم سراغ مسألهی جنگهایی که آمریکا به راه اندخته است. در اوایل، آمریکا چندان تمایلی به جنگ نداشت و هرجا هم ارتش آمریکا قدم میگذاشت، برخلاف ارتش انگلیس از محبوبیت برخوردار بود و حتی در بسیاری از موارد، از این ارتش برای بیرون راندن استعمار پیر استفاده میشده است. وجود نهضتهایی چون دکتر مصدق در ایران، سوکارنو در اندونزی، عبد الناصر در مصر و آلنده در شیلی و یا نهرو در پاکستان و گاندی در هند؛ یک سلسله نهضتهایی بود در این کشورها که غالباً بر ضد انگلیس بوده و از آمریکا نه تنها واهمه نداشته بلکه آن را آزادیبخش نیز میدانستند. در دوران جنگ دوم جهانی نیز آمریکا خود مایل به ورود به جنگ نبود، ولی اروپا و انگلیس او را به جنگ وادار کردند. این مرحله تقریباً با مراحل رشد تمدنی به نام تمدن آمریکایی در دل تمدن بزرگتری به نام غرب بود. اصطلاحاً گفتمان غرب از گفتمان انگلیسی به گفتمان آمریکایی یا از استعمار کهنه به استعمار نو تغییر میکرد و مجبوبیت آمریکا روز افزون میشد. وقتی این محبوبیت به اوج رسید، به تعبیر کمال کل شی اول زواله؛ فواره چو بالا رفت سرنگون شود. باعث توهماتی برای دولت آمریکا شد به طوریکه غرور و نخوت، آمریکا را فرا گرفت. آنها نه تنها سیاهپوستان را هم ردیف خود ندانستند، بلکه دست سرخپوستان را نیز قطع کردند و به سراسر جهان حمله بردند تا تمدن خود را بر آنان تحمیل کنند و تا قومی تمدن آنها را فرا نمیگرفت، وحشی محسوب میشد. چنانچه هر آمریکایی که به ایران میآمد، علاوه بر حقوق و مزایا، مبلغی به عنوان حق توحش از ایرانیان دریافت میکرد. به این معنی که آمریکاییها در ازای یاد دادن تمدن خود به ایرانیان وحشی، باید دستمزدی هم دریافت کنند. این غرور و نخوت آمریکایی در ویتنام، چنگ ودندان خود را نشان داد و همهی دنیا دیدند که تمدن آمریکایی چگونه به زور میخواست مردم ویتنام را از خانه و کاشانه بیرون برده و آنها را قتل عام کنند. همزمان با این حرکت، در گفتمان جدیدی تحت عنوان گفتمان شرق در مقابل گفتمان یا تمدن غرب پدیدار شد. ابتدا در ویتنام و سپس در فلسطین و الجزایر و همهی کشورها خود را نشان داد و هدف آن بود که غرب را اعم از اروپایی یا آمریکایی بیرون برانند. اما این گفتمان که از شوروی سابق شروع شده بود، دست در دست غرب به دوران خنثی یا جنگ سرد یا توافق نظامی رسیدند و به نام کشورهای صنعتی در مقابل ملتها ایستادند. اما هنوز امید از شرق بریده نشده بود همانطور که در دل تمدن بزرگ غرب، دو گفتمان اروپایی و آمریکایی ظهور کرد؛ در شرق نیز گفتمان چین در کنار گفتمان شوروی به میدان آمد. آنها در اصول با هم توافق داشتند ولی برای نا امید نشدن مردم از شرق، تغییراتی دادند که به «ریویزیونیسم» معروف شد و چین هوادار آن شد. از نظر چینیها، یا گفتمان دوم شرقی اروپا و آمریکا و حتی ژاپن به عنوان جهان اول و روسیه به عنوان جهان دوم و خودشان به عنوان جهان سوم مطرح شدند. این چهار گفتمان در ایران به اشکال زیر خود را نشان داد: مشروطهخواهی، گفتمان اروپایی غربی بود که با کودتای آمریکایی سال 32 به گفتمان غالب آمریکایی تبدیل شد. همزمان با ملتهای جهان ایران نیز کمکم به گفتمان شرق روی خوش نشان داد و لذا کمونیزم و سوسیالیسم در ایران نیز پایگاه یافت و تودهایها وارد دربار سلطنت شده و طرحهای ملی کردن را آغاز کردند. در واقع، انقلاب سفید شاه در سال 42 رویکرد آگاهانه به گفتمان شرقی نوع اول بود. اما با ظهور مائوییسم در ایران و آموزشهایی که بهروز دهقانها و صمد بهرنگیها درچین دیدند؛ گفتمان جدید در سالهای1350 خود را نشان داد و با دادگاه گلسرخیها، این علنی شد و با نراقیها به درون سلطنت رفت و با حمایتهای فرح بانوی فرهنگدوست و مردم محور ادامه یافت. سال 1354 با لو رفتن همهی گروهای مبارز مائوییست، همهی گروهها اعم از تودهایها و مائوییستها به بن بست رسیدند و پرچم را بالا برده و به دربار ملحق گردیدند. در این سالها بود که در ایران گفتمان جدیدی آغاز شد و آن بازگشت به خویشتن بود. مردم ایران که همهی راهها را تجربه کرده بودند، یکباره متوجه شدند جام جم نزد خودشان است و لذا با رجعت دوباره به دین و مذهب و آیین، حرکتی جدی آفریدند که چهار گفتمان قبلی را در هم نوردید و جهان را با حرفهای خود متحیر کرد. گفتمانها یکی پس از دیگری به مبارزه خوانده شده و از میدان به در رفتند. ابتدا گفتمان اروپایی به سرکردگی بازرگان، سپس گفتمان آمریکایی به سرکردگی امیر انتظام و دکتر یزدی و بعد گفتمان شرقی روسی به رهبری طبری و بالاخره سازمان مجاهدین؛ ملغمهی همهی این حرکتها به همراهی روم شرقی و مائوییسم که به التقاطی معروف شده بودند اما آمریکا و اروپا ساکت ننشستند. آنها که در درون مرزها توفیقی نیافته بودند، به کنار مرزها رفتند و جنگ تحمیلی را شروع کردند. در جنگ تحمیلی هم ابتدا سلاحهای اروپایی و تانکهای چیفتن و... بر علیه ایران به کار گرفته شد و سپس نوبت آواکسهای آمریکایی شد؛ بعد نوبت به موشکهای روسی رسید و بالاخره سلاحهای تولید چین. اما باز هم مجبور به عقبنشینی شدند و این بار کمی دورتر در ورای مرز ایران به افغانستان و عراق حمله بردند و به خیال خود کمربند امنیتی به دور ایران کشیدند و این مرحله، آخرین مرحلهی آنان بود زیرا تمامی توان خود را به کار گرفتند. ولی مردم بی یار و یاور افغانستان، ناتو و اروپا شکست دادند و مردم غریب و تنهای عراق که حتی ایران هم میترسید از آنها دفاع کند آمریکا را اخراج کردند و بولیوی و اوروگوئه هم کمونیستها و مائوییستها را بیرون راندند... و امروز، مرحلهی بحران مالی؛ ظاهر قضیه است و در واقع بحران نظامی است زیرا که بودجه نظامی وجود ندارد! در مقابل، کمکهای بودجهای به ماشین جنگی کاملاً مقاومت میشود. چه در آمریکا و چه در اروپا یا روسیه و چین؛ و این است که میلیتاریزم جهانی، انتهای حکومتهای غیر ایرانی است
سازمان ملل در یک تحلیل واقعی به حیات خلوت چند دولت بزرگ تبدیل شده است و این امری غیر قابل قبول است اینک که در سالروز تأسیس این سازمان بینالمللی هستیم بهتراست این حقیقت تلخ را بازگو کنیم تا برای یکبار هم شده به گوش جهانیان برسد و مردم دنیا بدانند که هستند کسانی که حقایق کتمان شده را آشکار میسازند و بر افشای آن اصرار میورزند و تا دریافت نتیجه ساکت نمینشینند؛ تا دلیلی باشد بر اینکه حق هیچگاه پایمال نخواهد شد ولو اینکه حق ستیزان بر موشکهای بالستیک سوار شده و یا دکمهی انفجار زرادخانههای بمب اتم را در دست داشته باشند و یا سوار بر خر مراد از بازارهای مالی و سرمایههای کلان بگذرند. آیا اینان از قوم شداد بالاترند که باغهای معلق در فضا ساخته بود و یا از فرعونیان بالاترند که اهرام را ساختهاند که هنوز هم راز آن بر هیچکس آشکار نشده؟ پس چرا باید رسانهها در مقابل این بتهای مدرن قد علم کنند و حقایق را نادیده بگیرند؟ چرا نباید از سازمان ملل انتقاد شود و چرا نباید سازمانهای تابعهی آن حساب پس بدهند؟ چرا سازمان مللی که قادر نیست زور گوییهای یکی از اعضای خود را مانع شود، باز هم پابرجاست؟ مگر منشور سازمان ملل برای صلح و دوستی و برابری انسانها نیست؟ پس چرا در یک کشور باید بمبهای اتمی وجود داشته باشد ولی کشور دیگری به صرف احتمال دستیابی به آن محاکمه شود؟ چرا باید در یک کشور مردم با اسکناس سیگار خود را آتش بزنند، ولی در کشور دیگر مردم روی کارتن و مقوا خانه بسازند و شبهای سرد زمستان را به صبح برسانند؟ چرا باید در جایی نسکافه داغ با انواع شیر قهوه و چای سرو شود و در جای دیگر مردم برای شیر یک شیرخوار سرگردان باشند و نتوانند کودک خود را از شیر سیراب نمایند؟
چرا باید در جایی مردم دروان شیر استحمام کنند و در جای دیگر یک وان آب برای شستشوی دست و صورت پیدا نشود؟ چرا باید در جایی مردم شکمهای گنده خود را به مسابقه بگذارند و در جای دیگر شکمها به پشت چسبیده باشد؟ آیا این همان پیام برابری و برادری است که منشور سازمان ملل مدعی پیاده کردن آن بود و مردم قرن گذشته را به امید پیادهسازی آن فریقته بود؟ همه به یاد دارند که کمونیزم در قرن بیستم با چه شعارهای مردم فریبی آمد. چین یک شبه کمونیست شد، فقط به خاطر زیبایی این شعارها، مردم آفریقا، فلسطین و آمریکای جنوبی؛ هستی خود را از دست دادند و جان خودرا فدای کلاشینکفهایی کردند که فکر میکردند صلح و برابری و آزادی برایشان به ارمغان خواهد آورد. تمامی شعارها پس از فروپاشی شوروی معلوم شد که دروغی بیش نبوده... امروزه نیز همه میدانند که شعارهای سازمان ملل به انتها رسیده. کسی به سازمان بهداشت جهانی نگاه مثبت ندارد و میداند تمامی بیماریهای جهان از سوی سازمان بهداشت جهانی سرایت پیدامیکند. بیماری ایدز و اعتیاد به روانگردانها، همه به یمن استادان جامعهشناس و شیمیدانها و داروسازهای درجه یک مورد تأیید سازمان بهداشت جهانی ساخته شدند. بیسوادی و فقر توسط سازمان ملل در بین مردم تقسیم شد. مردمی که به سبک ملی خود آموزشهایی میدیدند مجبور شدند در روش یکسانسازی فقط زبان انگلیسی یاد بگیرند و سازمان ملل تصویب کرد کسی که زبان انگلیسی و کامپیوتر نداند؛ ولو علامهی دهر هم باشد، بیسواد است و سواد آموزی و هوش و استعداد فقط در چارچوب سازمان ملل تأیید میشد.
تاریخ سازمان ملل
سازمان ملل از گذشته وجود داشته و به همین شکل یعنی حکومتهای پیروز کشورها را به دور خود جمع کرده و برای آنان شخصیت قایل میشدند، ولی فقط تحت سیطره خودشان. چه در آن موقع که آتن مرکز دنیا بود و چه آن زمان که فرعونیان در دنیا حاکمیت داشتند و چه زمانی که روم باستان و یا ایران.
اما بیشترین اتحادیه ملل در دوران تمدن اسلامی بود. مردم از نیل تا سند در یک مجموعه حکومتی مرکزی که حالت فدرال داشت گرد آمده بودند آنها به کار همدیگر کاری نداشتند و تنها رشتهای که آنها را به هم پیوند میداد، مذهب اسلام بود و بس و الّا حکومت فاطمیه در مصر همانقدر مستقل بود که سامانیان در ایران و یا اعراب در بغداد و یا شامات در سوریه. اما همگی از یک رشته و ریشه پیروی میکردند.
دیوانسالاری ایرانیان همه را گرد هم داشت. هر چند این دبیران گاه عزل یا کشته و یا سرنگون میشدند اما تا همین اواخر یعنی حدود هشتاد سال پیش که حکومت عثمانی شکست خورد و آتاتورک در ترکیه و رضاخان درایران به روی کار آمدند، هنوز ایران و خط فارسی در دانشگاههای اروپا و آمریکا و حتی عثمانی تدریس میشد و اکثر مکاتبات ایرانی بود. تا اینکه اروپا به ایجاد جامعه ملل روی آورد که مقر آن در ژنو بود و سعی کرد که نظم نوینی به جهان دهد و استعمار پیر را از ایران و خط فارسی جدا کند آنها مأموریت یافتند هر چه ایرانیها انجام میدهند، بر عکس کنند! اگر ایرانیها خط را از راست مینوشتند، آنها از چپ شروع کردند! اگر ایرانیها دست، وجب و ذرع را معیار اندازه گیری داشتند؛ آنها پا و فوت و یارد را معیار قرار دادند. اگر ایران مرکز جهان شناسی بود و شرق و غرب از ایران شروع میشد، مرکز را به گرینویچ بردند و اگر ایران، دین و عبادت را اساس میدانست؛ آنها آن را پشت سر انداختند و این روال ادامه داشت تا اینکه جنگ دوم جهانی شد و پیروز میدان این بار آمریکا بود. لذا جامعه ملل منحل شد و سازمان ملل ایجاد شد و مرکز آن از ژنو به نیویورک منتقل شد. در آنجا همه چیز کانالیزه شد. از دین و ایمان خبری نبود و همه چیز باید بر اساس عقل بشری بر پا میشد و دنیای رویایی ساخت بشر تنها معیار شد و حقوق بشر نوشته شد تا حقوق الهی نادیده گرفته شود...
در عصر تقسیم کار
سازمان مللیها مانند بسیاری از مردم فکر میکنند مقررات و آییننامهها و منشور و غیره برای مردم است نه برای خودشان؛ لذاجای تعجب نیست اگر ببینیم بسیاری از تئوریهای پیشرفته در سازمان ملل جایی ندارد. به عنوان نمونه تئوری سازمان و یا تقسیم کار اصلاً رعایت نشده است. در کتاب سیر اندیشه اداری نوشته شده که اولین سازمانهای بشری سازمانهای تخت بودند و بعداً به مرور زمان به شکل هرم یا مثلثی در آمدند. در سازمانهای تخت مدیر یا رییس به تنهایی با همه افراد عضو در گیر است. مثلاً هنگامیکه بنده در دانشگاه علوم نیروی انتظامی مدیریت انسانی تدریس میکردم، متذکر شدم که در تشکیلات پلیس تهران، همهی کلانتریها با رییس پلیس روبرو هستند و هر روز هم بر تعداد کلانتریها اضافه میشود و لذا حیطهی نظارت رییس پلیس که قانوناً باید به عدد انگشتان دست باشد، به چند برابر افزایش مییابد و جالب است که این نوع سازمان تخت، به قبل از حضرت موسی نسبت داده میشود زیرا برای اولین بار خداوند هرم سازمانی را به حضرت موسی یاد میدهد مثلاً برای انتخابات بین پرهیزگاران دستور میرسد که ابتدا چهارصد نفر انتخاب و بعد از بین این چهارصد نفر، مثلاً چهل نفر را انتخاب میکنند و به طور سینا میبرند و یا در قرآن، عشره نقیبا آمده است. یعنی مردم را به ده گروه یا لشکر تقسیم کرد و برای هر کدام یک مسؤول گذاشت. حیطه نظارت ده دهی یا اعشاری از این جا آغاز شد. گر چه بعدها این حیطه نظارت کم و کمتر شد. مثلاً امام جعفر صادق (ع) بهترین تعداد افراد تحت پوشش را بین سه تا هفت نفر میداند و بعضیها معتقدند باید مانند دست با پنج نفر شروع کرد. یعنی بهترین حیطه نظارت برای مدیران، سلسله اعداد5 تایی است و البته بعداً به استناد بند انگشتها به سه نفر تقلیل یافت. فرضاً میگویند گروه آدمیت در ایران یا فراماسونری در جهان و یا حتی گروه فداییان اسلام، گروههایی سه تایی بودند یعنی همه چیز را بر سه تقسیم میکردند و هر فردی فقط مجاز بود با سه نفر زیردست کار کند... و در مدیریت نوین حتی به دو قسمت تقسیم شد. امور اجرایی و امور پشتیبانی یعنی یک مدیر باید با دو نفر سر و کار داشته باشد و آن دو نفر هم با دو نفر الی آخر! گرچه بر اساس متون باقیمانده از یونان باستان آنها به یک نفر هم معتقد بودهاند، لذا هر استادی فقط یک شاگرد میتوانست داشته باشد و هر کس بعداً میآمد شاگرد قبلی میشد. مانند رابطه افلاطون و ارسطو... که به همان روش استاد و شاگردی معروف است. سازمان ملل نیز متأسفانه در بین اینهم تئوریها مانده و هنوز از روش سازمانهای تخت استفاده میکند. یعنی دبیر کل مستقیماً با رؤسای جمهور ارتباط دارد و مثلاً رییسجمهور فیجی و یا تایپه با رییسجمهور چین یا روسیه، یکجا ارزیابی میشوند. پیشنهاد این است که همانطور که در پلیس تهران برای رفع این معضل اقدام به ایجاد پست سر کلانتر نمودند در سازمان ملل نیز پستهایی به نام قارهها ایجاد شود و رییس سازمان ملل فقط با رؤسای 5 قاره جلسات داشته باشد و قارهها در درون خود مانند اروپا اتحادیه یا پارلمان واحد تشکیل دهند. در تهران، اخیراً سازمان اتحادیه آسیایی تشکیل شده ولی اگر این نظریه از سوی سازمان ملل ارایه یا حمایت شود، سریعتر به نتیجه میرسد. مثلاً همهی قارهها مانند اروپا دارای پارلمان مشترک، پول واحد و مرزهای بدون ویزا ( شینگن) باشند و از سوی سازمان ملل، وحدت رویهای ابلاغ شود تا اتحادیه اروپا، اتحادیه آفریقا و اتحادیه آسیا با نامهای واحد و تشکیلات مشابه ایجاد شوند و از تداخل مرزها هم جلوگیری شود مثلاً اینطور نباشد که ترکیه یا روسیه و یا گرجستان؛ در دل قاره آسیا خود را اروپایی بدانند و یا برعکس. مثلاً شمال آفریقاییها خود را آسیایی محسوب نمایند. بلکه مرزها در محدودههای جغرافیایی و به اصطلاح نقشهکشها با عوارض طبیعی تعریف شوند و از اختیارات مشابه و یا امکانات مشابه برخوردار شوند تا اینگونه تمایلات نیز از بین برود.
از جمله مسایل دیگر در سازمان ملل، توجه به داوری صحیح است و آن اینکه حق وتو باید برداشته شود و شورای امنیت واقعاً به دنبال امنیت باشد، نه اینکه دادگاه جنایات جنگی،50 سال تعطیل شود و حالا هم که مثلاً افتتاح شده، هنوز نتوانسته جنایتکاران را دستگیر و به سزای اعمال خود برساند. سازمان ملل از لحاظ اقتصادی نیز در مضیقه است زیرا پرداخت حقوقهای کلان و هزینههای تشریفاتی بالا و نبودن منبع درآمد مشخص، این حالت را به وجود آورده که بیشتر به کشورهای ثروتمند وابسته شده و لذا منافع آنان را هم در نظر بگیرد و به همین دلیل ما شاهدیم با اینکه زبان فارسی اولین و مهمترین زبان بینالمللی بوده و حتی افتخار اولیه سازمان ملل به شعر سعدی است و منشور سازمان ملل را از ایران اقتباس کرده و اما به دلیل وابستگی مالی به آمریکا، زبان انگلیسی به عنوان زبان اول مطرح شده است و همین امر باعث شده که در مجمع آسیایی به زبان غیر آسیایی صحبت شود و سازمانهای بینالمللی به جای احترام به زبانها و گویشهای محلی، به تبلیغ یکجانبه از زبان انگلیسی بپردازند. محدودیت بعدی سازمان ملل از نظر مکان آن است... از آنجا که سازمان ملل در نیویورک است، لذا میبینیم بسیاری از قانونشکنیهای آمریکا در گوانتانامو و عراق و افغانستان نادیده گرفته میشود در حالیکه اگر همین کار را مثلاً صدام در کویت انجام داد دیدیم که چه بلایی به سرش آوردند و یا در معادلات جهانی اکنون همه میدانند که آمریکا فقط به خرید و فروش سلاح و مواد مخدر زنده است اما سازمان ملل به دنبال مجرم در جاهای دیگر میگردد و در حالیکه شعار مبارزه با مواد مخدر میدهد، در اثر تجاوز آمریکا به افغانستان؛ تولید این مواد افیونی سه برابر شده است
برای مشارکت مردم به معنی واقعی بخش خصوصی بهترین راه دادن وام است زیرا منابع مالی اعم از ارزی و ریالی در دست دولت است و لذا به کارگیری آن توسط خود دولتمردان سیار، وسوسه انگیز است و آنان ترجیح میدهند که این وجوه را با یک امضای طلایی خود فقط خرج کنند اما اگر بخشنامهها وقوانین طوری باشد که مجبور باشند وام بدهند؛ از سلطهی آنان خراج میشود و کسانی که وام میگیرند نیز باید به دور از وسوسه به کارهای تولیدی و اشتغالزا مشغول شوند و الّا مصرف وام در خرید کالا و یا خدمات و یا امور غیر تولیدی چون افزایش ثروت را به دنبال ندارد لذا تورمزا خواهد بود پس وام دادن باید حداقل دو مشخصه داشته باشد؛ وجوه به حوزهی غیر دولتی هدایت شود و در این حوزه هم به مصرف امور تولیدی برسد.
نکته مهم در وام این است که بانکداری دچار یک تناقض بزرگ در این زمینه است زیرا هنگامی که میخواهد وجوه را از مردم دریافت کند به موضوع قرض الحسنه توجه میکند و براساس تبلیغ آن از مردم دریافت وجه میکند و بسیاری از مردم برای اجر معنوی این امر آن را میپسندند و حاضرند وجوه خود را به بانک بسپارند و بدون هیچ چشم داشتی از سود و بهره، به این کار مبادرت کنند اما وقتی قرار شد که این وجوه همانند وام در اختیار مردم قرار گیرد، ناگهان بانکها دچار تناقضگویی شده و میگویند که بانکها، مؤسسات خیریه نیستند و نمیتوانند بدون دریافت سود و کارمزد آن را وام دهند و لذا منابع خود را صرف وامهای با بهره میکنند! اما واقعیت این است که قرضالحسنهی تعریف شده در قرآن، به هیچ وجه با این امور سازگار نیست. بر اساس آیات الهی، قرض دادن امری است یک سویه. یعنی انسان به خدا قرض میدهد و لذا از خداوند هم درخواست اجر و پاداش دارد و براساس همین رویه، اگر کسی که قرض گرفته قدرت باز پرداخت نداشت به او مهلت میدهند؛ بدون افزایش مبلغ یا جریمه یا دیرکرد وبهره و این موارد. حتی اگر باز قادر به پرداخت نبود، باید بخشیده شود! اما میبینیم که براساس حکم، بانکها از وام گیرندگان قرضالحسنه، سفته و چک میگیرند و توقیف اموال میکنند. از ضامن او کسر اقساط مینمایند و حتی اورا به زندان انداخته و تا یوم الادا او را از حقوق اجتماعی و کار کردن و درآمد زا بودن مانع میشوند. بانکها به روشهای گوناگون تبلیغ میکنند که ربا همان بهره است و تفاوتی ندارد، در حالیکه خداوند ربا را نابود میکند وکسی که رباخواری کند، با خداوند به جنگ برخاسته و خداوند معاملات غیر ربوی را حلال و ربا را حرام میداند. پس اگر جدا سازیِ انجام شده بین بانکهای تجاری و بانکهای قرضالحسنه، تحقق یابد یکی از اهداف بلند خصوصی سازی واقعی تحقق پذیرفته و اموال در اختیار دولت بدون اتلاف منابع در اختیار بخش خصوصی واقعی قرار گرفته است. اگر به روح وفلسفه واقعی قرضالحسنه توجه شود، حتی قرضالحسنه ازدواج و یا بیماری هم ماهیت تولیدی و کارآفرینی خواهد داشت زیرا کسی که خانواده تشکیل میدهد و یا کسی که سلامتی خود را به دست میآورد، طبیعتاً بهتر و بیشتر به دنبال امور مفید و تولیدی جامعه روی میآورد و با مسؤولیت بیشتری قدم بر میدارد و احساس دین بیشتری نسبت به جامعهای که به رایگان او را توانمند ساخته دارد. اجرای اصل 44 باید از این منظر باشد. اصل 44 قانون اساسی که تأکید بربخش خصوصی دارد به همین منظور است زیرا که هدف آن توانمند ساختن ناتوانان است نه قدرتمندتر ساختن ثروتمندان یعنی روح قانون، ناظر بر حمایت افراد و نیروهای پراکنده در اجتماع است. کسانی که شغل ندارند، باید صاحب شغل شوند نه اینکه در اتاق شوراهای شهر ورستا حاضر شوند و یک کاغذی را امضا کنند و مثلاً صاحب سهام شوند. لذا واگذاری به بخش خصوصی در این برهه دچار آسیب جدی شده است. اولین آسیب آن واگذاری به صورت بلوک است. اقتصاد دانانی که روح قانون را درک نکردهاند، تصور میکنند مردم عادی به حقوق خود آشنا نیستند و باید یک سرمایهدار بزرگ بیاید و به صورت یکجا سهام را بخرد تا بتواند از حقوق آنان دفاع نماید، در حالی که اینطور نیست. روح حاکم بر اصل 44 میگوید: همه افراد به تعداد سهام خود باید خرید نمایند و به میزان توانایی خود در مدیریت آن شرکت نمایند. وقتی یک روستایی و یا شهری سهام عدالت یا سهام عادی را خریداری کرد، در جلسات شرکت میکند و با رأی خود در همه تصمیمگیریها مؤثر واقع میشود. اما وقتی یک سرمایهدار بزرگ به میدان آمد، آناً مانند ابزاری برای به دست گرفتن قدرت دولتی نگاه میکند و بعد هم وارد دولت میشود زیرا سرمایهداری که کارخانهدار هم هست، برای رأیگیری مثلاً در شوراها ویا مجلس و یا حتی در انتخابات ریاست جمهوری مناسبتر است و همان فرهنگی که تبلیغ کرده که او کارخانه را بخرد بهتر است، استدلال میکند که اگر رییسجمهوری نان شب نداشته باشد برای خودش بخورد، چطور برای مردم نان شب تهیه خواهد کرد؟ و به این ترتیب راه ورود او به همهی ارکان باز میشود و ساده زیستن تحت عنوان فقر سیاسی مطرح و از صحنه حذف میشود. چالش بعدی در اصل 44، تعیین قیمت سهام است. ممکن است ما به طور انحصاری تعیین کنیم و بعد باهمین قیمت هم یک کارخانه دولتی را بفروشیم، ولی این سیستم شکننده است... یعنی خریدار یا تحت شرایط سیاسی به این موضوع تن میدهد و یا اینکه بلافاصله پس از انجام کارخانه را میفروشد و یا اینکه پس زده وخواستار امتیازهای بیشتری میشود. از این جهت مثلاً مناسب بود که همه کارخانجات به قیمت صفر به صورت سهام عدالت به مردم واگذار میشد زیرا مردم همان صاحبان اصلی دولت هستند لذا گرفتن پول از صاحبان اصلی غیر مجاز است زیرا مردم بنابر فرموده امام خمینی (ره) پابرهنگان صاحبان اصلی انقلاب و نظام هستند حالا اگر از این صاحبان پول دریافت شود دو حالت بیشتر ندارد یا ندارند که پرداخت کنند لذا از صحنه خارج میشوند و یا اینکه مجبورند به هر طریقی شده این وجوه را تهیه نمایند که باعث رشد ربا و بهره در اجتماع نمیشود زیرا مردمی که زیر خط فقر یا در حول وهوش آن زندگی میکنند قادر به پسانداز نیستند و کسانی هم که پسانداز دارند و از دهکهای میانه و بالای جامعه هستند ارزش ریالی وجوه خود را میدانند و به همین سادگی آن را از دست نمیدهند و بابت این وجوه طلب بهره میکنند که طبیعتاً کمتر از بهره یا سود سهام نخواهد بود. زیرا عقل حکم میکند وقتی خودشان میتوانند سهام بخرند، نباید این امتیاز را به رایگان به دیگری واگذار کنند و حتی اگر مجبور باشند آپشن یا حق فروش را هم بخرند به قیمت زیادی نخواهند خرید